راموز

وبلاگ شخصی :: نیما فکور

زخم‌هایش را می‌بوسد

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

در گیر و دار پیکار طبقاتی
شعر عاشقانه‌ای نوشت

در هیاهوی شور عدالت
شعر عاشقانه‌ای نوشت

در تنگنای مرگ و شکنجه
شعر عاشقانه‌ای نوشت

در میانه‌ی خون و گلوله
شعر عاشقانه‌ای نوشت

شعری برای هیچ کس
برای عشقی که نبود

و حال،
که دختری او را حتی تا عمق سایه‌اش دوست می‌دارد
و زخم‌هایش را می‌بوسد
حال که دختر در خنکای شب
تن او را با تن عریانش می‌پوشاند
سلاح قلم و کاغذ به دست می‌گیرد
از بستر بیرون می‌رود
و بی آن‌که خواب دختر را بیاشوبد
شعری سیاسی می‌نویسد
شعری تپنده‌ی ستیز و اعتراض.


لوئیس رُگِلیو نوگِراس
ترجمه: محمدرضا فرزاد

  • نیما فکور

دق که ندانی که چیست گرفتم...

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ق.ظ

با توام ایرانه خانم زیبا! 

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا 
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا 

سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر 

با توام ایرانه خانم زیبا! 

 

شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز 

آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا 

چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پرده‌ام آنجا 

کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنه‌ام آنجا 

بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا  

با توام ایرانه خانم زیبا!

 

با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماس‏ می‌زنم این حرفها 

با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی ز‌ِهار آرزو بنشاند 

با تو از آن جا که گوش‏ و دگمه‌ی پستان به ماه نشینند 

با تو از آن جا که می‌شوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصله‌ها هیچ 

چشم یکی داری حالا بکن دو چشمی‌اش‏ متوازی آهان متوازی آها 

خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند 

با توام ایرانه خانم زیبا! 

 

 

شانه کنی جعدها به سینه‌ی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!  

فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم 

خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم 

ابر نگویم به شب‌پره‌ها جغدها و شانه به سرها 

فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوذنقه ماه نگویم  

هیچ نگویم نگویَمَم گُمَمَم 

زانو اگر زن نباشد اگر زن 

پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم 

وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانه‌ی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟ 

با توام ایرانه خانم زیبا!  

 

 

غم که قلندر نشد همیشه‌ی زخمی 

رو که به دریا نشد 

صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید 

سر که به جنگل زند برگ به اجساد 

رو که به دریا نشد 

حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم 

کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتی‌ام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا

با توام ایرانه خانم زیبا! 

 

گوش‏ چه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا 

هیچ نگویم که خوب بداند 

فکری هیچم که سوت زنم جا 

شانه‌ی آشفتنم که شنیدی 

روحِ برآشفتنم که گوشه‌های سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست 

واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم 

چشم تو را دیدن از پس‏ شانه پشت به دریا و فرش‏ متنهای چه شادی 

پس‏ بتوان! آه! باز هم بتوان! خویش‏ را بتوانان! 

زیرِزمین روی من همه بو مویه‌ی بوسم حرفِ ندانَم 

پس‏ بتوانان مرا که هیچ می‌چَمَدم سوی فکری هیچم 

باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا 

با توام ایرانه خانم زیبا! 

 

عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا! 

هیچ نمی‌افتد از سرم 

عادت این پرده را کنار زدن از پنجره 

دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمی‌افتد از سرم 

عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر 

من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟

من مگر این خونِ ریخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی 

من مگر این؟ 

عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوه‌ی این شیوه‌های نگفتن 

باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا 

با توام ایرانه خانم زیبا! 

 

خواستنی‌تر شدم درون خویش‏ تا که بیایی که عشق بیاید 

محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز 

مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی 

ماه شناور به کفه‌های سُرینش‏ بی که بداند 

ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد 

گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیر‌ِ جهان 

راز که سبابه‌ای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه  

من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را 

من که نخواهم نوشت خانم زیبا! 

با توام ایرانه خانم زیبا! 

 

این عدسیها دریا باران زیر زمین سه 

این عدسیها دریا را می‌بینند 

این عدسیها باران را می‌بینند 

این عدسیها زیر زمین را می‌بینند 

زیرزمینِ سه را چگونه را ببینند؟

 

دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن 

من که نخواهم نوشت که می‌میرم 

من که نخواهم نوشت باز در آن زیر زمینم 

من که نخواهم نوشت خستگی آورده این فضای باز تلألؤ

چهره‌ی مخدوش‏ و خونِ نگاهت 

خنده‌ی قیقاج و خُردی لبها و بعد رَنده‌ی لیمو و ناخن انگشت‌های به آن نیکی 

بچه شدن مثل بال پرنده 

گریه‌ی آن زیر زیر زمینِ سه پس‏ چکنم گفتنت از زیر 

هوش‏ درخشان لحظه لحظه‌_‌جدایی 

من چکنم بی‌تو من چکنم گفتن و آن خانم زیبا 

گفتن این را که هرچه تو گویی کنم 

راه ندادن به زیرزمین شکل‌های جدایی را 

خواستن از ته 

او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه

راه به دریاچه زدن ترعه‌ی سفلای زیرزمین را زدن بوسه زدن سه 

چشم گشوده در آبهای زیر زمین تو پشت به خورشید و ماه خفتن 

دیدن آن رنده‌ی لیمو و ناخن انگشت‌های نیک 

روح به دندان گرفته از جگر دوست داشتن فرو رفتن 

بعد در‌ِ نیمهِ باز را دیدن و، رفتن 

خفتن و مردن درون چشم‌هایی که در بُراده‌‌ی خونین مژگان می‌گریند آی وطن! 

خنجری از عشق روی نی‌نی تنها نگاه که با من ماند زن! های وطن! 

پس‏ چکنم گفتن لبهای خوب گزیده خون لثه لای ستاره زیرزمین! زن! 

گفتن آن کلمه‌ی خونین عشق که تنها ما،‌_ پس‏ چکنم من؟ _ توان گفتن یا شنیدنش‏ را داشته، داریم 

او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا ته 

هجّی لالای شبنم و اعماق درزهای جلادار 

روح سپردن به خلوت بی‌فکری 

من چکنم بی تو من چکنم وَ‌زنِ این چکنم بی تو من چکنم را من چکنم خانم زیبا؟ 

با توام ایرانه خانم زیبا! 

 

روز که افیونی توام شب که تو افیونی منی جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود 

موموی لب گوش‏ زیر زمین باز هم 

شب که توییدم تو را و روز منیدنی مرا و خوب توییدم آنها را حال من از این بهار‌ِ یک 

پس‏ بتوان! باز هم بتوانان! زیر زمینجانِ اوشُدگی در بهار‌ِ یک 

جمعه‌ی ما لای هفته‌ی رانها روش‏ بگویم روشَم و روشَم خانم زبیا 

خاطره‌ای از تو هیچ نیاید خویش‏ بیایی عور بیایی فکری هیچم کنی هم تو کنارم 

با توام اِی . . . 

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا! 

با توام ایرانه خانم زیبا! 

جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!





دکتر رضا براهنی

  • نیما فکور

از غُربتی به غُربتِ دیگر

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۲ ب.ظ

جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
به گاوآهن‌مان بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.

نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده‌ام


احمد شاملو

  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۲
  • نیما فکور

حالیا عارفانه به کیفر خویش تن در دهید!

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۱ ب.ظ

غوغا بر سر چیست؟
بیرنگان رنگیان را به بردگى می خوانند
می گویند: به شهادت صریح سندى عتیق
نیم روزى در زمان هاى از یاد رفته
بازماندگان توفان بزرگ را بر عرشه کشتى
به نمایش شرمگاه پدر مشترکمان
از خنده بی تاب کردید
حالیا عارفانه به کیفر خویش تن در دهید!
غوغا بر سر چیست؟
بیکارگان هر گروه کنایتى ظریف را به نیش خنجر
گرد بر گرد خویش
خطى بر خاک کشیده بودند
که اینک قلمروى مقدس ما!
و کنون را بر سر یکدیگر تاخته اند
که پیروزمند مقدس تر است!
چرا که این برسختن را میزانى دیگر به دست نیست
هیاهو از اینجاست!
جنگاوران خسته شمشیر در یکدیگر نهاده اند تا حق که راست!
غوغا بر سر چیست؟
ظلمت پوشانى از اعماق برآمده اند که مجریان فرمان خداییم
شمشیرى بی دسته را در مرز تباهى و انسان در نشانده اند
و بر سفره یى مشکوک جهان را به ساده ترین لقمه یى بخش کرده اند
ما و دوزخیان!
فرمان خدایم!
فرمان خدا چیست؟ خدا!!!

  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۱
  • نیما فکور

و تن من...

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۰۷ ق.ظ

چشمان تو وطن من است

چشمان تو وطن من است
شهرهای بسیار دارد
شهرهایش خانه های سبز
به خانه هایش کسی سرنمی زند
از پنجره هایش کسی سرک نمی کشد
درون چشمان تو وطنی آزاد است
هیچ دیکتاتوری حکومت نمی کند
مردمش آزادانه به خیابان می آیند
روی هم را می بوسند
عاشق هم می شوند
مردم چشمهای تو زندان نمی شناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشسته اند
تازیانه نمی خورند
اعدام نمی شوند
مردم چشمهای تو یک دین دارند
وبه آن ایمان دارند
وطن من چشمهای توست

 

#انور_سلمان

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۷
  • نیما فکور

اندوه جاودانه

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۰۴ ق.ظ

می‌دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می‌کنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی

آنا آخماتووا

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۴
  • نیما فکور

نباید تکثیر شود

دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ق.ظ

 

نگرش تازه به مفاهیم منجر به تحول فهم ما از انسان و مسائل مرتبط با آن شده. اکنون هم با بالا گرفتن پژوهش درباره کارکرد ذهن انسان، فلسفه ذهن و به دنبال آن رد پای روشمندی در تفکر مشهود است. از طرفی با گسترش هوش مصنوعی(AI: Artificial Intelligence) نیاز به این نگرش تازه بر مفاهیم برای رشد انسان و آمادگی ایشان را برای زندگی در تمدنی جدید را مهم کرده. در این مجموعه یادداشت مطالب به هم وابسته ای از جنس تفکر ریاضی(Mathematical thinking) خواهیم داشت.

 

شهری وجود دارد پر از دروازه های چیستی و چرایی، هدف بالا رفتن از تپه ای است برای دیدن دروازه های این شهر، ممکن است در این دسته یادداشت بر پاسخ این چرایی ها عمیق نشویم یا به عبارتی وارد این شهر نشویم اما دروازه های شهر و مسیر های اصلی را دیده ایم شاید آماده ورود به شهر باشیم.

 

فرض کردم جهان فرایندی است کور و بی هدف، پر از خشم و هیاهو اما هیچ و پوچ. می توان هر کاری کرد به شرطی که راهش را پیدا کنیم و بجز جهل درگیر هیچ قید و بندی نیستیم.

اما مسئله ی من این بود که چگونه برای هیچ و پوچ معنا ساختیم؟ یا چطور این هیاهو شروع شد؟

دریافتم که اولین مورد این چرایی، اعتماد* به آینده می­باشد. اعتماد به آینده منجر شد آنچه تا آن لحظه شدنی بود در چشم انداز پیش رو نیز شدنی باشد. اگر دانه ای می روید، رویش مجدد هم دارد. این اعتماد بود که انسان را مطمئن و امیدوار به آینده ساخت.

دومین عامل باور** به رشد بود. با باور به رشد برنامه ریزی و تصمیم گیری برای آینده در ابعاد مختلف معنی پیدا کرد.برای مثال با این باورو میتوانستیم بر خلاف سایر جانداران، قوت روز خود را برای زمانی دیگر نگهداری کنیم. برای این باور مثال فراوان است اما باور به رشد آنچنان مهم هست که می شود ادعا کرد زمانی یک جامعه رشد کرده که سالخوردگان آن جامعه درختانی بکارند در حالی می­دانند هیچگاه در سایه آن درخت نمی نشینند.

و سوم توجه به اینکه دنیا یک کیک ثابت نیست و بهم زدن رقابت با حاصل جمع صفر(Zero-sum game)*** در نظام طبیعی، در شرایطی که بیشتر نظام های طبیعی در حالت تعادل بسر میبرد.

 

بنظرم آمد که اینها باعث خلق داستان شد، معانی در دل داستان ها جای گرفت و داستان ها فرصت همکاری با دیگر انسان ها را فراهم کرد.

پس همه چیز شروع شد...

در مطلب آینده رابطه ی بین بانک ها و خفاش های خون آشام می پردازم که موضوع کیک ثابت و رقابت با حاصل جمع صفر را واضح تر بیان می­کند.

 

 

* در اینجا منظور Confidence است.

** در اینجا منظور Belief است.

*** در نظریه بازیها و علم اقتصاد، یک بازی مجموع-صفر، یک مدل ریاضی از وضعیتی است که سود (یا زیان) یک شرکت کننده، دقیقاً متعادل با زیان‌های (یا سودهای) شرکت‌کننده (های) دیگر است.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۰۶:۰۰
  • نیما فکور