راموز

وبلاگ شخصی :: نیما فکور

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

صبح

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۵۴ ب.ظ

با اینکه ترم تحصیلی شروع شده ،شماره روز ها از دستم خارج شده.

صبح نشستم و یک فیلمم کلاسیک آلمانی به اسم "طبل حلبی" را دیدم 

جالب بود فکر کنم منم مثل نقش اصلی فیلم از 3 سالگیم تصمیم گرفتم که رشد نکنم و یک حادثه بزرگ لازمه که تصمیم ام را عوض کنم.

مثل یک ربات که از قبل برنامه ریزی شده بلند شدم و به کد زنی برگشتم .

  • نیما فکور

کلاسی از دانشکده

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۱ ب.ظ

ترم جدید شروع شده بود و بعد از دوهفته با اسرار خانوادم بالاخره تصمیم گرفتم برم سر کلاس.

از اونجایی دو تا درس 3 واحدی مبانی ماتریس و معادلات را از ترم دوم که بودم یا افتادم یا حذفشون کردم باید این ترم که حتما میگذروندمشون

بقولی خودم را به آب آتیش میزدم برای پاس کردنشون. 

شنبه حول وحوش ساعت دو عصر بود با اینکه لبتابم ساعت دو و نیم را نشون میداد.

من که همیشه سرمو پایین مینداختم و با زاویه ی 30 درجه نسیت به افق رو به زمین راه با سرعت زیاد راه میرفتم رو به روی لیست کلاس ها ایستادم.

چند ثانیه اول یادم نمی آمد ساعت چنده، کلاس شماره 5 که مربوط به ماتریس بود را پیدا کردم و به راه روی نمور کلاس های دانشکده پا گذاشتم.

البته این را هم بگم که هرازگاهی دلم برای بوی نمناک دانشگده تنگ میشد یعنی صادقانه بگم بعد از این چند سال کمی حس وابستگی بین من و دانشکده بوجود آمده بود.

سرکلاس نشستم و لبتاب را باز کردم و شروع به نوشتن همین متن کردم.

بعد از 6-7 دیقه استاد امد و شروع کرد به کلی خزئبلات تکراری من با امدن استاد به ادامه ی برنامه نویسیم نشستم و بخش آموزش و انتشارات را تکمیل کردم، تموم که شد تصمیم گرفتم چهره و فامیلی استاد را بخاطر بسپارم .

وقتی دیدم توی این چند دقیقه در این کار ناتوانم، برگشتم به پروژه ی دیگری که در دست ساخت دارم، پروژه ی انتخاب واحد مجازی دروس

...

کلاس تموم شد ، آخر اش خیلی کُند میگذشت حتی با اینکه توجهی به کلاس نمی کردم .

همه از کلاس خارج شدن و فقط خودم تو کلاس موندم.
در واقع باید بگم به هیچ چیز توجه ی نمیکردم جز فکر دختری که خب... آدم بلاخره باید از روی خودش رد بشه تا چیزی که دنبالش هست را پیدا کنه.

انجا بود... خب حتی اسمش هم متفاوت بود، بچه ها توی انجمن میگفتن اسمش وجیه هست.
کاش میدونستم با بار مهتا چه کنم، نمی دونم چرا برای چی تقلا میکنه، حداقل کاش میفهمیدم چی میشه...

ای کاش می افتادم، کاش نویسنده داستان خودم بودم.

سعی میکنم به چیز هایی که تو کلاس شنیدم فکر کنم ، هیچی یادم نمیاد بجز چند تا تیکه پرونی مسخره از استاد، تخته گچی پر از نوشته هاش بِربِر منو نگاه میکرد. گوشه ی کلاس نشسته بودم و برنامه مینوشتم، نمیدونم چی شد، های و هویی با الگوی تکراری که صدای دختران دانشکده در آن قالب بود شنیده شد و خط تفکراتم از هم گسیخت. متوجه شدم یکی امده و تخته گچی را پاک کرد بدون سر و صدا، فکر کنم از این آدم هایی بود که سرش تو کار خودشه و زیاد با دیگران صمیمی نمیشه و فهمیدم لباس آبی داشت.

باز بخاطر هیاهوی خط فکری را گم کرده بودم ، تو این لحظات طوری ام که هرکسی هرچه بگه مثل ربات عمل میکنم یا خیلی هیجان زده میشم.

برای فرار از این موضوع سعی کردم یک ملودی را به ذهنم بیارم و دوباره شروع به فکر کردن و انجام کارام کنم 

این کار را ادامه دادم دوباره همون آقا هه که تخته را پاک کرده بود امد زد به در کلاس گفت: پاش آقا میخوام در کلاس را ببندم

برق ها را خاموش کرد.

منم بار بندیل را جمع کردم به همان راه روی نمور بازگشتم.

  • نیما فکور

سخن پدرم

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۱۴ ق.ظ

عصر جمعه بود و تازه مامان بزرگم و خالم از خونمون برگشتن نیشابور ، بابام  تا ترمینال رسوندشون.

من که لش کرده بودم روی مبل سه نفره رسمی ،نفسی از روی آسودگی کشیدم که یکم سر و صدا کمتر شده بود و هنوز بخاطر سرما خوردگی ام گیج میزدم.

بابام که برگشت رفت تو آشپزخونه و یک دستی به ظرفا کشید و رفت تو اتاق ما کنار مامانم که روی تخت لم داده بود و احتمالا با گوشی اش ور میرفت.

بطور غیر معمولی منو که داشتم کد میزدم صدا کردن . بعد ار یکم هاا و نه  ،با کرختی سیستم را زدم زیر بقلم امد کنارشون .

بابام شروع کرد به صحبت ، دوباره از دم اشنایی با مامانم تا همین لحظه ای که تو اش هستیم را مرور کرد و آخرش به 

کسب و کارمون و اینکه چطور شروع شد پرداخت 

توی اتاقی که همه ی خانواده خصوصی جمع شده بودند احساسات متقابل صد و نقیض موج میزد .

هنوز هدف این گفتو گو را نفهمیدم ولی توی این نیم ساعت حس خوبی به من داد ...

بنظرت ممکن هست من را دیده یاشه؟
به عکس پروفایل دختر دوست داشتنی از دانشکده مون با یک بالاپوش آبی تند که دوست دارم با شال قرمز نگاه میکنم و بعد به پیام مهتا جواب میدم، این مسیله که رابطه ای که مهتاب شروعش کرده برای من خیلی زوده، حس میکنم هنوز بچه ام البته باید بگم از ته دل در ناآگاهی خالص ام

هنوز دارم برنامه ام را مینویسم.

  • نیما فکور