راموز

وبلاگ شخصی :: نیما فکور

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

نمایشنامه : سورپرایز

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ب.ظ

بشم هاشم

 

نمایشنامه : سورپرایز                  نویسنده : سیدجواد رحیم زاده           بازنویسی : نیمافکور

 

 

(نور متمرکز صحنه + موسیقی) 

( سه پنجره رنگی با ابعاد مساوی و در سه نقطه از صحنه قرار دارند و سه بازیگر از آنها به تماشاچی ها نگاه می کنند)

بازیگر 1 : مطمئنم روز خوبی میشه  

بازیگر 2 : از (شنبه/کلی براش) صبر کردیم

بازیگر3 :  نمی دونی چقدر استرس دارم

1 : دارم دیوانه میشم ااا !! (بیان حتما با تُن بالاتر از سایر و کلمات از وسط گلو بیان شود)

2: کلی راجبش فکر کردم و حدس میزنم پر از اتفاق باشه .

1: ببینید ، باید 3 عصر اونجا باشیم هااا .

2: ای وااای ! چقدر خنگی ،برای همین نرفتیم کلاس (دیگه ِ ِ ! )

3: راست میگه (خُب) باید باروبندیل میبستیم ، میدونی که سفر عادی نیست .

( هر سه در هم و برهم جملات قبل را تکرار می کنند) + موسیقی

1: اا بچهااا خودم همه چیزو توضیح میدم. همه چیز از اون روزی شروع شد که...

(موسیقی و صحنه تبدیل به ایستگاه اتوبوس می شود. بازیگران 1و2و3 وارد می شوند)

1:  ببین ، اینم ایستگاه اتوبوس ، دیدین نزدیکتر بود.

2: اره ، (مرسی)

3: اصلا این ترم حال دانشکده را ندارم !!!

2: راستی با استوریم حال کردین ؟؟ کلی ریپلای زدن ،فکرکنم خیییلی تو چشم بود مخصوصا برای اون زهرا  

1: این پسرا رودیدی!هروقت میخوان کلاس را میپیچونند ، خیلی حال میکنندها !!

2: نه بابا فکر می کنی...

3: آخ گفتی، حمید هم یکی در میون کلاساشو میره، یه روز میگه کار دارم و...(الو بِل) و (استادا/کلاسا) را می پیچونه ، استادای ریاضی هم که...

1: هی ، یه چی میگی هااا

2: عصری با جواد می رم دور-دور بعدشم خرید کفش ...اگه میایین که قرار بزاریم... الکی مثلا جونیما

1: من که باز ریاضی1 دارم ،این ترم باس بلاخره پاس اش کنم

3: منم که می دونین، جلسه دارم...

2: جلسه کجا؟

3: همین رو به رو ملت...

2: برین بابا شما هم خودتونو مسخره کردین...پاشین بریم پاساژ گردی...ایقدر حال میده...

3 : آخه تو که دو ماه قبل کفش خریدی.

2: اون سفید بود...این ماه قرمز مد شده...تازه باید یه سری هم به آرایشگاه بزنم.

1: بدبخت شوهر تو...خیلی دوست دارم ببینم به چه روزی میندازیش...

2: از خداشم باشه یه همچین خانم ِ (مکث)

1: تیکه ای؟

2: نه ...

3: لاکچری ؟

1 : چی بود اولش دا داشت...

2: نه بابا هایکلاس...

3: بزار یه داستانی رو راجع به این مد و اینا برات بگم...(با فریاد) این مد و اینا همش کشکه...

2 به 3 : برو بابا خرخون :/ یه کم (به روز/ اجتماعی) باش   
 3 : (توی خودش کمی فرو میره + مکث ) 

2 به 3 : ( 2 به سر شونه 3 میزنه ) اصلا ولش کن بابا ، نگفتی امسال ارشد شرکت میکنی ؟؟؟

1: راستی بچها امروز (یادتون نره) آخرین مهلت ویرایش اطلاعات ارشده هااا...

3: دلت خوشه بابا...منکه کلا قید درس رو زدم...به نظر منکه باید صبح تا شب بریم عشق و حال و تفریح ...مگه تموم عمر چندتا بهاره...باقی مونده جز مختصری نیست... 

2: من که بارم را برای آزاد بستم ، هم کلاس داره ، هم میتونم به عشق و حالم برسم

3: (چشمش به آگهی نصب شده در ایستگاه می افتد) بچها اونجا رو دقت کردین؟

1: ( کنجکاو) یک آگهی تبلیغاتیه.

2: (نزدیک تر می رود) از طرف تلوزیونه...یک مسابقه است.

1: مسابقه تلوزیونی سورپرایز ویژه خانم ها...در صورت تمایل به آدرس میدان تلویزیون - ...

3: امروز شنبه اس، مسابقه پنج شنبه برگزار می شه.

2: وای یه اتفاق جدید بچها نظرتون چیه؟

3: واد فاز یا حبیبی...باز تورو جو گرفت..

1: من که میدونید اوکیم ولی شماهااا پنجشنبه آزمون ارشد دارید هااا .

2: اووو کوتا پنجشنبه...الان سه شنبه هست...بریم ثبت نام کنیم !!! پلیز ...

3: پوففففف ، باشه ، یک کاری ایش میکنم

1: پس بریم ؟؟؟
2 و 3 : بریم

(هر سه خارج می شوند و صحنه تبدیل به استدیوی مسابقات می شود، مجری و هر سه بازیگر)

مجری: سلام به شما بینندگان عزیز به مسابقه سورپرایز خوش اومدین. این مسابقه شما رو به یک سفر رویایی می بره    و شما همراه با تخیل و خواسته هاتون به یک سورپرایز می رسین.

حالا موقع معرفی شرکت کننده های این هفته ماست.

بازیگر1 : شرکت کننده شماره 1 هستم و پنجره رنگ قرمز رو انتخاب کردم. (مشکی)

2: شرکت کننده شماره 2 هستم و پنجره رنگ زرد رو انتخاب کردم. (طلایی)

3: شرکت کننده شماره 3 هستم و رنگ آبی رو انتخاب کردم. (نقره ای)

مجری : خوب من وظیفمه که این ها رو ازتون بپرسم...احتمالا که بیماری قلبی یا فشار خون و صرع و اینا که ندارین؟

هرسه: نه نداریم

مجری : گوشی و سوئیچ و کلید تو جیب؟

هر سه : نداریم

مجری: کفش ورزشی؟

هر سه : نداریم

مجری : ااااااا

هرسه : نه نداریم (2)

صدایی از بیرون : آقای مجری!!!

مجری : بله بله....زیغ زمان؟

1: چرا، چرا اینو داریم...گفتن یه ربعه تمومش کنیم...

مجری: بسیار خوب در این سفر رویایی باید به ارزو هاتون فکر کنین و هر طور شده در انتها مسیر برگشت رو پیدا          کنین...جزء اون شرکت کنندهایی نباشین که از نیمه راه برگشتن یا مجبور به ترک رویاهاشون شدن...پس          مواظب باشین راه سخته...

هر سه : مواظبیم...

مجری : (برای ضایع کردن آنها عدای خنده در می آورد) بینندگان عزیز امروز سه شنبه است و اینجا استدیو سورپرایز در        مقابل دیدگان شماست حالا پلک نزنین و نفس هاتونو توی سینه حبس کنین 1و2و3...

(موسیقی عجیب و تغییر صحنه به یک خانه مجلل، بازیگر 2 سرگردان است)

2: اینجا کجاست؟...حالا باید چی کار کنم؟...آهای کسی اینجا نیست؟

زن1 : امری داشتین؟

2:اینجا کجاست؟...شما کی هستین؟

زن1: من خدمتکار بانو هستم...و اما شما؟

2: من؟!...آهان من...دوست بانو هستم...

زن1: او عذر می خوام لطفا از این طرف.

2: ها...بعله...از اون طرف.

(بانو بر روی تردمیل در حال دویدن است)

زن1 : بانو دیگه بسه به خدا مریض میشین...

بانو : نه نه باید حسابی لاغر بشم...الان لاغری مده...به جای اون حرفا بیا یه لایو بزار اینستا ببین رکود می زنه یا نه...

زن1: آخه چقدر...دیگه هیچکدوم از لباساتون اندازه ی شما نیست...

بانو : به آقا پیغام بدین عصری بریم خرید لباس و کفش جدید...

زن : جسارتا آقا ایرج گفتن تا ده روز از خرید خبری نیست.

بانو : (می ایستد) یعنی چی!!! پس من چی بپوشم تا ده روز لباس و کفش تازه نخرم، می میرم (سکته میکنم) که...

زن1 : چشم بانو الان دوباره به آقا زنگ می زنم...(می رود)

بانو : (به بازیگر 2) شما با من کار داشتین؟

2: من...چیزه...اومدم تا....

بانو : آه نکنه تو رو خانم آرایشگر فرستاده؟

2: ها...آره درسته...البته انگار وقت ندارین پس باشه برای بعد.

بانو : از صبح منتظرت بودم، گفت یک آرایشگر مدرن می فرستم...

2: آخه مسابقه ساعت 3 شروع شد و بعد ما...

بانو : اوه مسابقه ارایشگر های جوان و قطعا شما اول شدین؟

2: بعله قطعا!

زن2 : سلام بانو اینم ژورنال های جدید لباس و البته چندتا کاتالوگ ویژه کفش و کیف و گل های سر...

بانو : وای امروز چه روز خوبیه...

2: امروز پنج شنبه است و ما توی مسابقه بودیم که...

بانو: آره عزیزم گفتی مسابقه بودی...خب شروع کن...

2: باید باید برم وسایل رو از توی ماشین بیارم.

بانو : اوه پس با یک گیلاس چطوری یا یک ...

2: هر طور شما صلاح بدونید.

بانو : (رو به زن 2) دو تا لیوان آب لطفا.

زن 2 : چشم بانو.

2: ببخشید الان ما تو چه سالی هستیم؟

بانو : 96 چطور؟ 

2: آخه به شما میگن بانو احساس کردم برگشتیم به خیلی قبل مثلا دهه ی 30 – 40 .

بانو : من هر ماه اسم خودم و همسرم رو عوض می کنم...همینطور که مدل موهامو و ابروهامو و لباسامرو عوض میکنم...  نیست که جونم و اینا...

2: آره ، منم عاشق فشن ام

بانو: (به لباس های دختر نگاهی می اندازد) مطمئنی دنبال مد هستی!؟

2: میدونین دانشجو ام زیاد توان خرید ندارم ، با پس اندازها و خرده کاری که میکنم تقریبا هر دو ماه سِت هام را عوض میکنم

بانو : دو ماه...وای چه صبری داری دختر... البته همسن و سالهای تو باید پی شوهر و بچه باشن نه مد...

2: (با لبخند) شما هم که حرف های مادر و پدر مو می زنین.

بانو : (با گریه) آخ که چقدر دلم برای اونا تنگ شده...

2 : ببخشید شما رو ناراحت کردم...(موسیقی و سکوت)

بانو : ما زندگی خوبی داشتیم پدرم ثروتمند بود و مادرم هرچی می خاست در اختیارش بود...هر روز یک مد جدید و      یک لباس و کفش تا اینکه پدرم ورشکست شد و همه چیزمون و از دست دادیم.

2: (به اطراف می نگرد) ولی الان که زندگی تون این جوری نشون نمیده.

بانو : پدر یک قطعه زمین کوچیک داشت همون موقع ایرج اومده بود خواستگاری من...پدرم دور از چشم طلبکارها        زمین فروخت و عروسی رو راه انداخت...

2: خب بعدش چی شد؟

بانو : پدرم رفت زندان و مادرم از غصه دق کرد.

2: یعنی پدرتون نتونسته بود هیچ پس اندازی جمع کنه؟

بانو : تموم درآمد پدرم خرج سفرها و مهمونیها و لباس و تیپ منو مادرم می شد. طفلک پدرم...

2: خب جسارتا الانم که شما دنبال تیپ و اینجور چیزایین اقا ایرج ورشکست نکنن...

بانو : آقا ایرج به خاطر ولخرجی های من یکسال سکته کرده و طبقه بالا بستری شده...ما دیگه پولی نداریم...

2: من که پاک گیج شدم، این ساختمون زیبا...خدمتکار ها...

بانو : نه تو گیج نشدی احتمالا سواد نداری اون پلاکارد رو بخون...

2: (می خندد) پروژه سینمایی بانو سکانس قصر پلان 5...

بانو : (می خندد) اینم سورپرایز شما چطور بود...آرایشگر جوان...

2: وای داشتم دیوونه می شدم، شما چقدر خوب بازی می کنین...اصلا یادم نبود تو مسابقه ام. پس شما دارین فیلم          میسازین.

بانو : اینجا پایان مسابقه توست برای برگشت باید از اون پنجره زرد برگردی حالا زود برو تا وقتت به پایان نرسیده.

بازیگر2: ممنون...روز خوبی بود...

بانو : راستی یک ژورنال جدید رسیده...واستا...واستا...

(موسیقی و بازیگر 2 خارج می شود پنجره زرد از صحنه می رود و با تغییر ناگهانی موسیقی صدای چکاچک شمشیر ها و صدای شیهه اسب ها در میدان جنگ سه مرد در حال گفتوگو هستند)

مرد1 : امروز روز جنگ است نه روز استراحت.

مرد2 : من هم با شما موافقم سردار، اما پسر پادشاه هنوز به قصر نرسیده است.

مرد3: به دستور پادشاه تا آمدن شاهزاده و خبر صلح یا جنگ باید مقاومت کنیم.

مرد1 : من یک بار پسر پادشاه را دیده ام او بسیار شجاع و بی باک است.

مرد2 : آری از قبیله ی ماست تیر اندازی ماهر و اسب سواری بی نظیر است.

مرد3 : نگاه کنید او شاهزاده نیست؟

مرد : آری...چالاک و استوار چون پدرش...

پسر پادشاه : درود و سلام بر سرداران شجاع پادشاه....من شاهزاده و پیک شاهنشاه هستم.

مرد1: درود بر ولیعهد و فرزند شجاع پادشاه.

مرد2: قربانتان گردم امروز پنجشنبه  است و بنا به نقل و قول ملاباشی بهترین روز برای جنگ با دشمن.

مرد3: حال پادشاه عزیزمان چطور است؟...کسالت شان برطرف شد؟

پسرپادشاه: خوب و عالی، کمی استراحت می کنیم و غروب به دشمن یورش میبریم .

هر سه مرد : امر، امر شماست.

(هر سه می روند و پسر پادشاه تنهاست)

پسرپادشاه: آه، خداوندا؛ حال چگونه به آنها بگویم که پادشاه از دنیا رفته است و من...

(صدایی را می شنود و شمشیر می کشد)

پسر پادشاه : هرکه هستی خود را نشان بده و گرنه سربازان را خبر می کنم.

بازیگر1: سلام... یک لیوان آب می خواستم.

پسر پادشاه : (تعجب) تو جنی یا پری ...الهی ور بپری... چطور وارد قصر شدی؟!!

بازیگر1: خب حتما از در اومدم...شایدم از پنجره...

پسرپادشاه : نگه بااااان (فریاد)

بازیگر1: جسارتا همه خوابن هاااا ...خودتون امر فرمودین استراحت بکنن.(با طعنه)

پسرپادشاه: آه، یادمان نبود آنها یک هفنه خواب و خوراک نداشته اند تا من پیغام پادشاه را به ایشان برسانم.

بازیگر1: پس شما پسر پادشاه هستین.

پسر پادشاه : و تو که هستی؟

بازیگر1: من چاکر(نوکر) شما (ملتم) ،...مممم... تو دختر شاهی ؟

پسرپادشاه : تو خدمتکاری یا جاسوس؟...هیسسسس...

بازیگر1: درست حدس زدم تو دختر پادشاهی که به جای پسر خودت نو جا زدی.

پسرپادشاه : گفتم ساکت... اگر باور نداری نشانت دهم تا باور کنی...

بازیگر1: چی رو؟

پسرپادشاه : شجاعت و زور بازویم را...

بازیگر1: نگاه کن آجی من خودم ده تا پسر رو حریفم چه برسه به تو شوشول شاه...

پسر پادشاه : چه جسارتی!!اگر راست می گویی بگو ببینم اون بالا چه میبینی؟

بازیگر1: چغک...

( پسر پادشاه در گوشش چیزی می گوید و جنگ بین آنها شروع می شود... و پس از اندکی پسر پادشاه خسته می شود)

پسر پادشاه : تو جنگاور شجاعی هستی...کاش جزو لشگریان ما بودی.

بازیگر1: برو بابا فردا که لو بری و بفهمن دختری چوب تو  ... چیز... (مکث) ... آستینت می کنن...

پسر پادشاه : هیس....آرام تر مگر نمی فهمی...

(ناگهان مرد1 و2 و3 و هراسان به داخل صحنه می آیند)

مرد1 : جناب ولیعهد دشمن به داخل قصر نفوذ کرده است.

مرد2 : دروازه را شکسته اند، جان همه ما در خطر است.

مرد3: همه ما خواب بودیم چه دستوری می فرمایید؟

پسر پادشاه : شیپور جنگ بنوازید، سلاح ها را آماده کنید، سربازان را بیدار کنید...

(مردهامی روند و بازیگر 1 هرسان است)

بازیگر1: چه گیری افتادیم هاااا

پسرپادشاه : زمان جنگ است بیا این لباس و کلاه مرا بگیر حالا بجنگ و شجاع باش.

بازیگر1: اِ...پس تو چی کار می کنی؟

پسرپادشاه : اگر من از بین برم مملکت بی صاحب می شود، من می گریزم.

بازیگر1: کجا می گریزی تازه داِشت هست نگران نباش.

پسرپادشاه : آه، برادرم قبل از مرگ پدر به دست عمویم به قتل رسید.

بازیگر1: ای بابا، چه بکش بکشی...شما مردها به فامیل هم رحم نمی کنین.

سردار دشمن : آهای، پسرپادشاه کجاست؟

پسرپادشاه : (مخفی می شود) برو شجاع باش و بجنگ من به تو دستور جنگ می دهم.

بازیگر1: بابات خوب ننت خوب کدوم دستور! ممکنه کشته بشم هااا

پسرپادشاه : قصر تمام پادشاهان برجنازه مردان بنا گردیده است...پس بجنگ...

سردار : ببینم تو دختری یا پسر؟

بازیگر1: سام-علیک، ... ، دخترم اما گاهی هم پسرم...

سردار : چی!!! یعنی من به جنگ یک ضعیفه آمده ام...یعنی تو پسر پادشاه نیستی؟ ای دلقک...

بازیگر1 : حرف دهنتو بفهم دوزاری ... برای من یکی شاخ شونه نکشی کولاخ !!!

سردار : کلمات عجیبی به کار میبری...بگو پدرپادشاه زنده است یا نه...

 (ناگهان پسرپادشاه که خود را مخفی کرده بود تیری را به سمت سردار دشمن می اندازد)

بازیگر1 : فکت افتادددد !!!

سردار: آه، نامردها از پشت خنجر زدن.

پسرپادشاه : زود باش زود باش...سرش را از تنش جدا کن...

سردار : جوانک به من رحم کن من دختری کوچک و همسری منتظر در خانه دارم.

بازیگر1 : آخی، دختر داره...طفلک بچش...

پسرپادشاه : زود باش زود باش تو چطور مردی هستی؟ کمی خشونت داشته باش بزن جنگاور بزن...

بازیگر3 : (کلاه از سر بر می دارد) ای بابا، منم مثل تو دخترم آخه چطور اینقدر خشن باشیم؟

بازیگر1: اِ...چرا از ابتدا نگفتی که تو هم مانند من دختر هستی؟

سردار : آهان، همون اول فهمیدم تو دختری...پس بگیر که آمدم (بر می خیزد)

بازیگر1: مامان، بابا کمک، کمک...

(ناگهان مکث می کنند و بازیگر 3 از سردار می پرسد چه چیزی روی شاخه درخت می بیند و این باعث می شود سردار عصبانی تر دنبال او بدود)

پسر پادشاه : ای وای بر ما...اگر می خواهی نجات یابی برو به سمت آن پنجره قرمز رنگ.

بازیگر1 : باشه ممنون، ولی تو چی کار می کنی؟

پسرپادشاه : این قصه است و در آخر آن سردار با من ازدواج می کند و من ملکه می شوم.

بازیگر1 :  پایییدار عشقی

(موسیقی فضا تغییر می کند و دختر3 با مادرش در حال گفتو گو هستن)

مادر : دخترم یک سال زحمت کشیدی مطمان باش قبول می شی.

بازیگر3 : مامان این هفته آخری شما خیلی برام زحمت کشیدین.

مادر : ولله که کم نزاشتیم...باباتو فرستادم ماموریت داداشت هم صبح تا شب سر کاره.

بازیگر3: راستی برای ارشد اگر شهر دیگه قبول شم برم مامان جووون

مادر : غلط می کنی!!!  بابات گفته فقط شهر خودمون وگرنه ترک تحصیل...بسه دیگه لیسانستم گرفتی می خوای چی کار...

بازیگر3 : یعنی شما ها تو این سن به من اعتماد ندارین؟

مادر : چرا مادر جون اما جامعه خرابه ...خراب...مخصوصا با این تلگرام و نمی دونم چی چی ایستا  و...

بازیگر3: مادر جون ساعت رو کوک کردین؟

مادر : من که امشب خواب ندارم ساعت می خوایم چی کار! راستی خاله اقدس واست پودر کنجد فرستاده میگه واسه          حافظه عالیه...

بازیگر3: اگه قبول نشم چی؟

مادر : هیچی میایی میشینی ور دل من تا یکی پیدا شه بگیرت...

بازیگر3: اِ...مامان شما دارین به من اعتماد به نفس میدن یا...

(صدایی از داخل حیاط شنیده می شود)

مادر : خدا مرگم دزد اومده...

بازیگر3: شاید گربه ...

مادر : زنگ بزن 110 به جان خودم دزد اومده.

بازیگر3 : مامان یک کاری بکن من فردا 8 کنکور دارم.

مادر : الان ساعت 11 کوووتا 8 دختر جون.

بازیگر3 : مامان هرچی خونده بودم یادم رفت.

مادر : خدا مرگم دختر از اون کنجد های خاله اقدس بخور.

(دزد در حالی که صورتش را پوشانده با اسحله وارد می شود)

دزد : بی حرکت...وگرنه به جان مادرم اینا شلیک می کنم.

مادر : بین اینهمه چیز چرا جان مادرتو قسم می خوری پسر جان امشب چه وقته دزدیه؟ فردا همه کنکور دارن.

دزد : به درک که کنکور دارن...یکی کمتر، برای بقیه فرصت بیشتر.

مادر : دوستات کجان مادر جان بگو بیان داخل.

دزد : چندتا حیاط پایین ترن...اگه خدا بخواد صبح با یک خاور پر وسایل می ریم.

بازیگر3: آقای دزد بخدا اگه من به کنکور فردا نرسم خودمو می کشم.

دزد : شما دخترها چند سالِ دور برداشتین و کل دانشگاه ها رو پرکردین نمی زارین پسرا قبول بشن...همین دانشکده          ریاضی رو ببین شده دبیرستان دخترانه...

مادر : آخ، راست گفتی... داداشش سه سال پشت سر هم کنکور داد قبول هم نشد...

بازیگر3: مادر شما طرف منین یا طرف دزد؟

مادر : طرف حق...یک ساله هی از من پول گرفتی بردی ریختی تو حلق اون مدرسان شریف که ارشد قبول بشی...حالا    اگه قبول هم بشی چی میشه؟! هیچی...کار کجا بود...اونم واسه رشته ریاضی...

دزد : ممنون مادر که شما از حق ما جوون ها دفاع می کنین...

مادر : (اشاره به دختر) برو تو آشپزخانه یکم غذا برای آقای دزد بیار.

بازیگر3: (چشمکی می زند) چشم (ناگهان به دزد حمله می کند و رو بند او را بر می دارد)

مادر : اِ پسر جان توی!! خدا ازت نگذره من نصف جون شدم.

بازیگر3 : داداش این چه شوخی مسخره ای بود؟...خیلی بدی... 

دزد : شما نباید منو میشناختین این براتون گرون تمون میشه.

بازیگر3 : بده به من اون اسلحه رو حتما اسباب بازیه...

مادر : پسره ی نادون نگفتی کار دست خودت میدی؟

دزد : دست ها بالا ...فکر کردین من با شماها شوخی دارم!! همیشه درس نخوندن منو به پای بی عرضه گیم می ذاشتین ...همیشه منو مسخره کردین...منم امشب تصمیم گرفتم نذارم این به کنکور فردا برسه تا انتقاممو        بگیرم...

بازیگر3 : (به طرف دزد حمله می کند) ای دیوونه بده به من اون اسلحه رو

(نا گهان تیری شلیک می شود و مادر نقش بر زمین می گردد)

دزد : وای مامانو کشتی!!! قاتل...قاتل...

بازیگر3: نه نه...مامان...من، من...من کنکور دارم....(به حالت جنون)

مادر : (بر می خیزد و می خندد) نگران نباشین من زنده ام.

بچها : آخه چه جوری؟

مادر : یک شهروند خوب همیشه جلیقه ضد گلوله تنشه...

دزد : اینم سورپرایز برای خواهر گلم...چطور بود؟

بازیگر3 : بخدا می کشتمت...

مادر :  بجای این کارا حاضر شو بریم حوزه ی کنکور معلوم نیست تا صبح چه اتفاقات دیگه ای بیفته.

 ( موسیقی و صحنه به ابتدای نمایش بر می گردد سه بازیگر پشت پنجره های خود نشسته اند)

بازیگر 1 : امروز چهارشنبه است و قطعا یک روز خوب دیگه.

بازیگر2 : شاید باورتون نشه ما سه نفر از اون مسابقه رویایی تلوزیون بسلامت گذر کردیم.

بازیگر3: ما امروز عصر با هم قرار داریم تا باهم صحبت کنیم.

بازیگر2 : در مورد روزهای خوب آینده که در انتظار ماست.

بازیگر1 : در مورد این که چطور از تک تک ثانیه های باقی مانده عمرمون استفاده کنیم.

(موسیقی و سه پنجره تبدیل به یک پنجره سفید رنگ می شود و هر سه پشت آن قرار می گیرند)

بازیگر 1 : تعجب نکنین ما سه نفر بعد اون مسابقه خیلی فکر کریدم.

بازیگر 2 : و به تخیلاتو رو یا هامون سروسامون دادیم.

بازیگر3: راحت تر بگم دیگه تغییر کردیم و از پشت این پنجره ی جدید به دنیا نگاه می کنیم.

هرسه : به قول معروف متحول شدیم.

بازیگر1 : لابد می گین چه بی مقدمه

بازیگر 2 : یا حتی ممکنه بگین چه زود متحول شدین...

هرسه : خب اینم خودش یک سورپرایزه.

(موسیقی پایانی)

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۵۱
  • نیما فکور

آفتاب شبانگاهی

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ

همیشه فکر میکنم یک سری آدمای جدید را هستند که نظرت را نسبت به جهان بینی ای که داری تغییر میدهند

اخیرا با یکی آشنا شدم ، از انجایی که دچار بیماری ریزنگری هستم ، بین گفته ها و رفتارشان فلسفه ای پنهان دیدم که تا کنون هیچ جا نخوانده ام . بگونه ای چون عالمان شهودگرا پیروی طریقت به دنبال آن افتاده ام . امیدوارم پارادکس رفتاری نداشته باشد که اگر اینگونه نبود شاید مجبور به ترک قریه باشم.

این فکر اغلب شاد و خنده بر لب است که این شادی ناشی از ابیقورس و فلسفه اش نیست و همین است که مورد را برای من جالب و متمایز کرده

در تحقیق ام...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۴
  • نیما فکور

اولین جوامع

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ

اندیشه هایم در بین خواندن کتاب قرارداد اجتماعی این بود که :

اگر مانند ژان ژاک روسو فرض کنم انسان آزاد متولد شده .

از آنجا که قدیمی ترین جوامع و تنها جامعه طبیعی خانواده است

و فرزند تا وقتی به پدر وابسته اند که برای بقای خود به او احتیاج داشته باشند.

خانواده اولین نمونه ی جوامع سیاسی میباشد. 

به گفته ژان "رئیس تصویر پدر است."

و "ملت تصویر بچه ها" و چون همگی آزاد متولد شده اند آزادیشان را بخاطر سودمندیشان از دست میدهند . (امر هزینه-فایده Cost-Benefit )

پس اگر برده ی آزادی باشیم ، آزادی را بدلیل سودمندی اش کسب میکنیم.

در واقع استقلال حاصل نبود سودمندی است . 

آیا قدرت حق را بوجود می آورد .

اگر مطیع قدرت هستیم به معنای حقانیت آن نیست .

پس هر انسان هیچ اختیاری بر همنوع اش ندارد لذا امر ولایت های دینی و مذهبی موجود صرفا خودفروشی جامعه به اموری ماورا الطبیعه برای کسب احتمالا احساس آرامشی نسبی در امر مرگ زیستی یا پدیده هایی شبیه آن است ؛ در اینجا فروشی توجیهی برای ازدست دادن در سودمندی است. 

بنظر من ما مغلوب سودمندی(Cost-Benefit) در این امر شدیم و در این معامله خسارت زیادی دیده ایم ، برای جبران مافات باز هم بایستی هزینه بپردازیم .

    

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۰۰
  • نیما فکور