راموز

وبلاگ شخصی :: نیما فکور

سخن پدرم

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۱۴ ق.ظ

عصر جمعه بود و تازه مامان بزرگم و خالم از خونمون برگشتن نیشابور ، بابام  تا ترمینال رسوندشون.

من که لش کرده بودم روی مبل سه نفره رسمی ،نفسی از روی آسودگی کشیدم که یکم سر و صدا کمتر شده بود و هنوز بخاطر سرما خوردگی ام گیج میزدم.

بابام که برگشت رفت تو آشپزخونه و یک دستی به ظرفا کشید و رفت تو اتاق ما کنار مامانم که روی تخت لم داده بود و احتمالا با گوشی اش ور میرفت.

بطور غیر معمولی منو که داشتم کد میزدم صدا کردن . بعد ار یکم هاا و نه  ،با کرختی سیستم را زدم زیر بقلم امد کنارشون .

بابام شروع کرد به صحبت ، دوباره از دم اشنایی با مامانم تا همین لحظه ای که تو اش هستیم را مرور کرد و آخرش به 

کسب و کارمون و اینکه چطور شروع شد پرداخت 

توی اتاقی که همه ی خانواده خصوصی جمع شده بودند احساسات متقابل صد و نقیض موج میزد .

هنوز هدف این گفتو گو را نفهمیدم ولی توی این نیم ساعت حس خوبی به من داد ...

بنظرت ممکن هست من را دیده یاشه؟
به عکس پروفایل دختر دوست داشتنی از دانشکده مون با یک بالاپوش آبی تند که دوست دارم با شال قرمز نگاه میکنم و بعد به پیام مهتا جواب میدم، این مسیله که رابطه ای که مهتاب شروعش کرده برای من خیلی زوده، حس میکنم هنوز بچه ام البته باید بگم از ته دل در ناآگاهی خالص ام

هنوز دارم برنامه ام را مینویسم.

  • ۹۶/۱۱/۲۷
  • نیما فکور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">